کمی بیشتر از هفت روز و بیشتر از چند ساعت از آن روز عبور کردم و رسیدم اینجا.....
همان روزی که صدای باران پیچید توی گوشم که یکی یکی دل از آسمان می کَند و رقصان رقصان می رساند خودش را به آغوش خاک و چه قریب و غریب است از افلاک دل کندن و دل سپردن به خاک..انگار باران با خدا؛ خداحافظی کند و خدا یک دل سیر پشت سرش گریه کند یا آب بریزد که مسافرش زودتر برگردد...
می شنوم که گاهی قطره ها ناز کانال کولر را از بالای پشت بام اتاقم می کِشند و نوای این ناز می پیچد توی گوشم.....
خواب حرام می شود بین این همه عاشق و معشوق....
حیاط خانه؛ امنِ من می شود و پناه تنهایی هایم درست کمی مانده به آخر امروزم و شروع فردایم.من عاشق این سیاهی و سکوت دوست داشتنی ام؛ محشر می شود وقتی چاشنی اش نغمه باران می شود.....بارانی که دل کنده و دست شسته از آن بالای بالا....
سوزِ دوست داشتنی خودش را رها می کند در وجودم؛ بازی اش گرفته؛ جمع و جور می کنم خودم را تا شاید بی خیالم شود و بی خیال نمی شود و بازگشت به اتاقم را به جان می خرم.....
ساعت حوالی ساعت 11 و 26 دقیقه را نشان می دهد.عکس رفیقم؛ عکس قشنگ ترین رفیق ندیده ام میخکوبم می کند.
باران دست از آسمان شسته و خودش را رسانده به او....آه از رفیقم؛ آخ از رفیقم.....
رد ناز باران و نوازش سنگ مزارش
مستم می کند؛ چادر شب حوالی اش را تاریک و روشن کرده...
سبزی و سایه شاخه گل؛ درست زیر اسم رفیق ندیده ام بی تابم می کند....
به حق که بعضی ها عجیب رفیق اند....می روند درست به نشانی رفیقت....زانو می زنند و به جای تو دعا می کنند....به جای تو سکوت می کنند...
سوزِ هوا؛ سازِ سرما را کوک می کند؛ اما رفیق می ماند و دعایش را می خواند....
چند روزی است غرق حال خوش رفیقی ام که حال خوشش رسید و درست نشست در جانم...
من ادم گفتن از این همه خوبی نیستم....
من بلد نیستم با 32 حرف واژه ای برای قشنگی حالی که نشاند در دلم بیابم....
من بلدِ این همه خوبی نیستم.....
اما تو خدای من خودت؛ خوب می دانی چطور هوایش را داشته باشی چونان همیشه کمی بیشتر از همیشه لطفا.....
فرزانه فرجی/